پاهایت
آنگاه که چهره ات را نمی توانم ببینم
پاهایت را می نگرم
پاهای کوچکِ زمختت
و قوس های استخوانیشان
ستونِ بدنت هستند، پاهایت
سبک پیکرت را
بر روی خود حمل می کنند
کمر و سینه هایت
بنفشِ دوگانه ی
نوکِ سینه هایت
کاسه ی چشمانت
که به بیرون پَر کشیده اند
لبان پهن و میوه مانندت
گیسوان سُرخت
ای ستونِ کوچکِ من
پاهایت را تنها دوست می دارم
چرا که زمین و آب و باد را
در نوردیدند تا تو را به من
رساندند
_ _ _
زمین در تو
کوچک
رُزم
رُزِ کوچک
گاه به نظر می آید
ظریف و برهنه
که در کفِ دست هایم
جای می شوی
و اینگونه تو را بسته
به دهانم می برم
اما
ناگهان
پاهایم پاهایت را لمس می کند، دهانم لبانت را
بزرگ شده ای
شانه هایت چون دو تپه بر می خیزد
سینه هایت بر سینه هایم می نشیند
هلالِ ماهِ نوی کمرت
به دشواری در آغوشِ بازوانم قرار می گیرد
عشق، تو را چون آبِ دریا
نرم کرده
فراخ ترین چشمانِ آسمان را اندازه می گیرم
روبروی دهانت خم می شوم تا بوسه ای بر زمین کنم
ترجمه از اسپانیایی: آریا فانی
به دکلمه اشعار به اسپانیایی گوش کنید
Comment
The work of a true scholar!